کد مطلب:210494 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:241

صدای پای آب
باید می شتافتیم؛ باید خانه ی دوست را می یافتیم. هیچ چیز و هیچ كس، جلودارمان نبود و فقط عشق بود، كه ما را به خویش می خواند و پله - پله تا خدای مان می راند. گرمای هوا به اوج رسیده بود، كه انگار «او» ترسید! به من نگاهی انداخت؛

- از راه، بیرون بزنیم!

با شگفتی پرسیدم:

- آخر چه گونه؟ آب در این بیابان خشكیده،.... نه! فقط سراب است!

دیگر هیچ نگفت. راه افتاد. فهمیدم نباید حرفی بزنم. عجیب بود. روی زمینی خشك خشك ایستاد. گمان كردم می خواهد بگوید: حق



[ صفحه 82]



با تو بود! اما حتی نگاهم نكرد. پایش را آرام بالا آورد و آرام تر بر زمین نهاد. چشم هایم را بستم... می دانستم تمام كارهایش حكمتی دارد، و چیزی كه دست كم، من نمی دانستم! ناگهان صدای پای آب... از زیر پایش به گوش رسید. با خود گفتم:

«... ما، چه می گوییم؟

ما كه عطشناك آمدنت بودیم

تا خستگی سفر زخم را

در سایه ی مبارك دستانت بتكانیم

چه گونه دفترمان را به نام آب نیاراییم؟» [1] .

بی درنگ، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. باید راه می افتادیم. خانه ی دوست در یك قدمی مان بود. اما دوباره ایستاد! پیرامونش را می نگریست؛ جز درخت خرمایی پوسیده چیزی نبود. لب هایش به حركت درآمد:

- داوود! خرما نمی خواهی؟

نگاهی به درخت خرما كردم؛ ولی دیگر نپرسیدم: چه گونه؟ می دانستم نباید حرفی بزنم. دست هایش روی درخت، آرام گرفت... انگار خرما می چید. چشم هایم را، هم نبستم. اندكی خوردیم... دیگر باید می رفتیم. هنوز هم به دست هایش نگاه می كردم؛ دست های بارانی اش. سبز بود؛ سبز سبز. [2] .



[ صفحه 83]




[1] زيارت دريا، زنده ياد: محمد هراتي.

[2] بحار كمپاني، ج 11، ص 144؛ برداشتي از سفر حج «داوود نيلي» همراه امام عليه السلام.